حرف دلم

تنها ، بی همزبان ، خسته و یک سکوت بی پایان
در آغوش تنهایی ، آرام اما از درون نا آرام
میخوانم همراه با سکوت ترانه دلتنگی را…

میدانم که کسی صدای مرا نمیشنود ، اما چاره نیست باید سکوت این لحظه ها را با فریادی بی صدا شکست .
همدلی نیست اینجا که با دل همنشین شود ، همدردی نیست که با قلبم همدرد شود ، همنفسی نیست که به عشقش نفس بکشم.

سکوت ، سکوتی در اعماق یک قلب بی طاقت ، مثل این دلشکسته که به امید طلوعی دوباره ، امشب را تا سحر بیدار نشسته .

دیگر صدای تیک تیک ساعت نیز بیصداست ، زمان همچنان میگذرد اما خیلی کند!


انگار عاشق این لحظه هاست ، با ما نامهربان است ، دوست دارد لحظه های تنهایی را.

خواستم همزبانم دل تنهایم باشد ، انگار که این دل نیز در حسرت روزهای عاشقیست!



و تنها سکوت در فضای دلگیر خانه ، حس میکنم بیشتر از هر زمان بی کسی را .

قطره ای اشک در چشمانم حلقه زد ، بغض گلویم شکست ، و اینبار چند لحظه ای سکوت با صدای گریه هایم شکست.

اشکهایم تمام شد ، دوباره آرام شدم ، سکوت آمد و دوباره آن لحظه ی تلخ تکرار شد.

زبان سكوت

انگار خيلي مي دانست.

نمي دانم فاضل بود يا فوضول ولي پر مدعا بود و حراف.

به ظاهر از هر رشته اي سخني مي گفت.روزي گفت:كه به سه زبان مسلط است.عاقلي به او گفت:

چون زبان سكوت نمي داني،انگار كه هيچ مي داني!!!    بين يه فوضول و فاضل يه فاصله هم خانواده اي هست و

بس!بين يه خير و شر،بين گناه و صواب ،بين مهربوني و دل شكستن،بين قهر و آشتي،بين عشق و نفرت و

بين ...،...       شما چي فك ميكنين؟؟؟تاچه حد صبورين؟؟؟چقدر مي بخشين؟؟؟تا چه حد انتظار بخشش

دارين؟؟؟ اصلا بگين ببينم چند تا زبان ميدونين؟؟؟؟؟

...

مرا اینگونه باور کن:

کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یاد ها رفته

خدا هم ترک ما کرده

نمی دانم مرا آیا گناهی هست؟؟؟


انتظار

نمي دانم آيا باز جاده هاي سرنوشت

آنقدر مهربان خواهد بود كه روزي ما را به هم برساند يا نه؟

اما خوب مي دانم در ناكجا آباد عمرم

روزي دورتر از فردا و زماني آشنا تر از ديروز به انتظارش مي ايستم شايد باز هم بر سر دوراهي ديگري از سرنوشت!!

                                                شايد