لحظه های بی تو
حضورت را نمی توانم انکار کنم،وقتی همه جا با منی،در فنجان
چایی که می نوشم،در بارانی که شولای مه بر تنم می کند و مرا میبرد به اعماق سکوت.
همه جا با منی اما نمی توانم ببینمت،مثل نسیم که سپیده دمان عطر نسترن ها را در آغوشم می ریزد،مثل خوابی که چشم هایم را می دزدد.مثل آفتاب که وقتی چارق هایم را گرم می کنددیگر پاهایم مال خودم نیست.همه جا با منی و من برای اینکه ادامه تو باشم مدت هاست در خودم گیج میخورم
همه جا با منی اما نمی توانم ببینمت،مثل نسیم که سپیده دمان عطر نسترن ها را در آغوشم می ریزد،مثل خوابی که چشم هایم را می دزدد.مثل آفتاب که وقتی چارق هایم را گرم می کنددیگر پاهایم مال خودم نیست.همه جا با منی و من برای اینکه ادامه تو باشم مدت هاست در خودم گیج میخورم
نمی توانم لبخندم را انکار کنم وقتی تو در من طلوع می کنی،وقتی تو از من چیزی می سازی که نمی توانم در پوستم بگنجم.
از همه کسایی که تو این مدت کمکم کردن تشکر تشکر
مخصوصا داداش علی اصغر عزیزمون،و ....
+ نوشته شده در دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۲ ساعت 0:36 توسط روناز
|
سلام خوبین خیلی ممنونیم که به وب ما سه نفر اومدین